سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فصل سوم: همراه با رقیه ‏علیها السلام، همگام با اسیران‏

غارت خیمه‏ ها
خیمه‏ ها و غارت موجودی آن ‏ها و ربودن وسایل و تجهیزات شهیدان حتی ناچیزترین اشیای شخصی آنان است. دشمنان دسته جمعی به خیمه‏ ها هجوم بردند و به چپاول آن‏ ها پرداختند، تا آن جا که چادرهایی را که بانوان حرم به کمر بسته بودند کشیدند و ربودند.(15) در میان اشیای غنیمتی که از شهیدان کربلا به یغما رفت، پیراهنی از حضرت سیدالشهدا علیه السلام بود که بنابر نقل امام صادق ‏علیه السلام، جای 33 یا 34 ضربه شمشیر و نیزه دشمن بر آن دیده می‏ شد.(16)
در تاریخ آمده است که وقتی لشکر به سوی خیمه‏ گاه هجوم برد، کودکان از شدت وحشت بیرون دویدند. در این میان، بعضی از آنان زیر دست و پای اسب‏ ها افتادن و به شهادت رسیدند که یکی از آن‏ ها عاتکه، دختر حضرت مسلم بن عقیل‏ علیه السلام بود.(17) بعضی دیگر که سر راه سواران قرار گرفته بودند، به شدت آسیب دیدند که حضرت رقیه ‏علیها السلام نیز در میان آنان بود. فاطمه صغری‏ علیها السلام یکی از دختران امام حسین‏ علیه السلام می‏ گوید: «من کنار خیمه‏ ها ایستاده بودم و بدن‏ های چاک چاک شهیدان را نگاه می‏ کردم که سواران دشمن به تاختن بر بدن‏ های بی‏سر آن‏ ها پرداختند. در این فکر بودم که سرانجام چه بر سر ما می‏ آید؛ آیا ما را نیز می ‏کشند یا به اسیری می ‏برند؟ در همین لحظه دیدم سواری به سرعت به طرف ما می‏ آید. او با کعب نیزه ‏اش به آن‏ ها می‏زد و چادر و روسری ‏های آنان را می‏ کشید و می ‏برد. آن‏ ها می‏ گریختند و با فریاد کمک می ‏خواستند. من از ترس می ‏لرزیدم و به سوی عمه ‏ام، ام ‏کلثوم پناه بردم ناگهان دیدم یکی از آن‏ ها به طرف من می ‏آید. خواستم از چنگ او فرار کنم، ولی او به من رسید و با نیزه ‏اش به شانه ‏ام زد. من به صورت بر زمین افتادم. دستش را به سمت من دراز کرد، گوشواره ‏ام را کشید و مقنعه ‏ام را نیز ربود. خون از گوشم جاری گشت و از هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم، دیدم عمه ‏ام زینب‏ علیها السلام با گریه مرا از زمین بلند کرد و گفت: برخیز دخترم! برخیز به خیمه برویم. گفتم: عمه جان! آیا چیزی داری که من سرم را از دید نامحرمان بپوشانم؟ با گریه گفت: عزیزم! عمه نیز مانند توست. به خیمه رفتیم. همه چیز را برده بودند و برادر بیمارم امام سجاد علیه السلام، با صورت روی زمین افتاده بود و توان بلند شدن نداشت. ما بر او می‏ گریستیم و او بر ما».(18)
در این تاخت و تاز وحشیانه، چند زن و کودک از شدت ترس و گرسنگی و افتادن زیر سم اسب مهاجمان از بین می‏ روند که شمار آنان چهار نفر ذکر شده است. آنان عبارت بودند از: عاتکه؛ دختر مسلم ‏علیه السلام (که هفت سال بیشتر نداشت)، سعد و عقیل، برادرزاده ‏های مسلم‏ علیه السلام و دو زن به نام‏ های ام الحسن و ام الحسین از نزدیکان امام حسن مجتبی ‏علیه السلام.
آتش در حرم‏

آتش زنند. امام سجاد علیه السلام برای حفظ جان زنان و کودکان فرمود همگی به سوی بیابان پراکنده شوند. اهل حرم در حالی که فریاد می‏ کشیدند، از خیمه‏ های آتش گرفته بیرون دویدند. در این میان، حضرت زینب‏ علیها السلام نگرانِ حال امام سجاد علیه السلام بود؛ چون نمی‏ توانست حرکت کند و از بیماری به خود می‏ پیچید.
یکی از سربازان دشمن می‏ گوید: «بانوی بلند قامتی را کنار خیمه ‏ای دیدم، در حالی که آتش در اطراف او زبانه می‏ کشید، و او نگران و پریشان به این سو و آن‏سو می ‏رفت. گاه به آسمان نگاه می‏ کرد و از شدت ناراحتی، دست‏ هایش را به هم می‏ زد و گاه وارد خیمه می‏ شد و بیرون می‏ دوید. شتابان به سمت او رفتم و گفتم: چرا مثل دیگران فرار نمی‏ کنی؟ گفت:در خیمه بیماری دارم که قدرت فرار کردن ندارد. چگونه او را تنها گذارم؟»(19)
حمید بن مسلم یکی دیگر از سربازان می‏ گوید: «در این میان دختر خردسالی را دیدم که دامنش آتش گرفته بود و با پریشانی فریاد می‏ کشید و می‏ دوید. به سویش رفتم تا آتش دامنش راخاموش کنم، ولی او که گمان کرد می‏ خواهم به او آزاری برسانم، پا به فرار گذاشت. به سویش دویدم، او را گرفتم و آتش دامنش را خاموش کردم. غریبانه در من نگریست و پرسید: ای مرد! راه نجف از کدام سمت است؟ گفتم: چرا می‏ پرسی؟ گفت: آخر من یتیمم! می‏ خواهم به قبر جدم علی‏ علیه السلام پناه ببرم.»(20)
به یاد لب‏ های خشکیده پدر

دادند که 23 کودک در حرم باقی ‏مانده ‏اند و از شدت تشنگی در خطر مرگ هستند. عمر سعد اجازه داد که به آنان آب دهند. سربازان، مشک‏ های آب را به حرم بردند و یکایک آنان را سیراب کردند.
وقتی نوبت به حضرت رقیه‏ علیها السلام رسید، ظرف آب را از دست سرباز گرفت و دوان دوان به طرف قتلگاه حرکت کرد. یکی از سپاهیان از او پرسید: به کجا می ‏روی؟ حضرت رقیه‏ علیها السلام پاسخ داد: وقتی پدرم به میدان می‏ رفت تشنه بود، می‏ خواهم پیدایش کنم و این آب را به او بدهم. او گفت: آب را خودت بخور! پدرت بالب تشنه کشته شد. حضرت رقیه ‏علیها السلام از شنیدن این خبر گریان شد و فرمود: پس من هم می‏ خواهم تشنه باشم.(21) براساس این نقل، حضرت رقیه‏ علیها السلام در این لحظه از شهادت پدر آگاه می‏ شود، ولی بنابر بعضی نقل‏ های دیگر، او از شهادت پدر بی‏ اطلاع بوده است.
این مطلب در مفاتیح الغیب ابن جوزی به شکل دیگری نقل شده است: صالح بن عبداللَّه گوید: وقتی خیمه‏ ها را آتش زدند، اهل بیت از خیمه‏ های آتش گرفته بیرون دویدند. در این میان، دختر خردسالی را دیدم که گوشه لباسش آتش گرفته بود و سرآسیمه به این سو و آن سو می‏ دوید و به شدت گریه می‏ کرد. من از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدم و دلم سوخت و برای خاموش کردن لباسش به طرف او تاختم. او همین که صدای پای اسب مرا شنید، پریشان‏ تر شد و از دست من فرار کرد. من به طرفش رفتم و گفتم: دختر جان! قصد آزارت را ندارم، بایست! به ناچار با دلهره ایستاد. از اسب پیاده شدم و آتش جامه ‏اش را خاموش کردم و او را نوازش کردم. دخترک از این ابراز محبت، با من احساس انس کرد و گفت: ای مرد! لب‏ هایم از تشنگی کبود شده است، یک جرعه آب به من می‏ دهی. با شنیدن این سخن قلبم به درد آمد، به سرعت ظرفی را پر از آب کردم و به دستش دادم. آب را گرفت، آهی کشید و به راه افتاد. از او پرسیدم: به کجا می‏ روی؟ گفت: خواهرم از من تشنه ‏تر است. آب را برای او می‏ برم. گفتم: نترس دختر جان! به همه آب داده ‏ایم. خودت بخور! گفت: ای مرد! پدرم وقتی به میدان می‏ رفت تشنه بود، آیا به او آب دادند یا نه؟ گفتم: نه به خدا! تا دم آخر می‏ گفت جگرم از تشنگی می‏سوزد، به من جرعه آبی بدهید، ولی کسی به او آب نداد. وقتی دخترک این سخنان را شنید، بغض گلویش را گرفت و آب ننوشید. بعضی از بزرگان گفته‏ اند او حضرت رقیه بنت الحسین‏ علیه السلام بوده است.»(22)
زبان دردمندی رقیه‏ علیها السلام‏

کاروانی مرکب از چهل شتر برهنه، به دروازه کوفه رسید، فرمان دادند که کاروان را بیرون شهر نگاه دارند و فردا آنان را وارد شهر کنند. سپاهیان خیمه‏ های خود را به پا می‏ کنند و بساط غذا می‏ گسترانند، ولی زنان و کودکانِ گرسنه را در برهوت، گرسنه و بی‏ سرپناه نگاه می ‏دارند. بانوان در آن شب، کودکانِ خود را گرسنه می‏ خوابانند و صبح روز دوازدهم، دروازه شهر را می‏ گشایند و سرها برفراز نیزه‏ ها بر افراشته می‏ شود.(23)
کودکان با حیرت، مردمی را که برای تماشا آمده بود، می‏ نگریستند. سر بریده امام حسین‏ علیه السلام را جلوی محمل حضرت زینب‏ علیها السلام می‏ برند. حضرت از شدت اندوه سر خود را بر چوبه محمل می‏ کوبد و خون از زیر مقنعه ‏اش جاری می‏ گردد. سپس با اشعاری جان‏سوز، سر بریده برادر را مخاطب قرار می‏ دهد و از بی‏ سر پناهی کودکان سخن می‏ گوید:
ای هلالی که وقتی به کمال رسیدی، به خسوف رفتی و پنهان گشتی.
ای پاره دلم! گمان نمی‏ کردم چنین روزی و چنین مصیبتی را ببینم.
ای برادر عزیزم! با این دخترک خردسال خود سخن بگو که دلش از اندوه گداخته گشته است.
ای برادر! چرا آن دل مهربانت این قدر با ما نامهربان گشته است؟
برادر جان! چقدر برای یتیم خردسال تو سخت است که پدرش را صدا بزند، ولی پدر پاسخ او را ندهد.(24)
رقیه‏ علیها السلام نیز این اشعار جان‏سوز را که زبان دردمندی‏ اش بود، می‏ شنید و سر بریده پدر را خیره خیره تماشا می ‏کرد.
به سوی شام‏

طولانی و طاقت فرسا بود. کودکان خسته و کتک‏ خورده، می‏ بایست پانزده منزلگاه را می‏ پیمودند تا به دیار غم‏ ها برسند.
هوا سوزان بود و آب مشک‏ ها رو به پایان. کاروان ناگزیر به سمت منزلگاه قصر بنی‏ مقاتل رهسپار گردید. و در آن‏جا توقف کرد. یکی از دختران امام حسین‏ علیه السلام از شدت خستگی، به سایه درختی پناه برد و به خواب رفت. کاروان به راه افتاد و او در بیابان جا ماند. خواهرش در میانه راه متوجه شد و به ساربان خبر داد، ولی کاروان بی‏ اعتنا هم‏چنان راه خود را می‏ رفت. سرانجام با التماس فراوان این خواهر، کسی را در پی دخترک فرستادند تا او را به کاروان برساند.
در ادامه راه، کاروان به معدنی رسید که کارگرانش مشغول کار بودند. اهل حرم به دلیل گرسنگی شدید و از روی ناچاری، برای درخواست مقداری آب و غذا به آنان مراجعه کردند، ولی آنان با سنگدلی و ناسزا، بانوان را از آن‏جا راندند. در آن محل، کودک یکی از زنان امام حسین ‏علیه السلام به نام محسن سقط می‏ شود که طفل نشکفته را در همان‏جا به خاک می‏ سپارند.(25)
هنگامی که اهل بیت به شهر پر نفاق و کینه بعلبک می‏ رسند، فرماندار آن‏جا دستور می‏ دهد کودکان شهر برای استهزا و تمسخر اسیران، به پیشواز کاروان روند.(26)
پس از ساعتی، کاروان به نزدیک دیر راهبی نصرانی می‏رسد. ساربانان سنگدل، سرها را از داخل صندوقچه‏ ها بیرون می‏ آورند و بر نیزه‏ ها می‏ کنند. سپس در برابر چشمان کودکان گرسنه، سفره غذا و بساط مستی می‏ گسترند و تا صبح پیاله گردانی می کنند.(27)
کاروان همین‏ گونه راه می‏ پیمود و ساربانان، زنان و کودکانِ معصوم را آزار می‏ دادند. این همه، گوش ه‏ای از دریای بی‏ ساحل اندوه طفلی سه ساله بود که آن را از پشت پنجره باران خورده چشمان معصومش تماشا می‏ کرد. او هماره لحظه ‏ای را انتظار می‏ کشید تا سختی دردهایِ دل کوچکش را با جرعه ‏ای از دیدار چهره خورشیدی پدر درمان کند.






تاریخ : چهارشنبه 91/9/29 | 2:40 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.